میانه ی سه شب

ساخت وبلاگ
نسیم، همین سه روز پیش، موقعی که درمونده رفته بودم پیشش ببینم میتونم ددلاین کارمو ی روز زیاد کنم یا نه، بهم گفت فائزه حواسم هست که چند روزه مشکی تنته. دفعه دیگه روسری سبزه سرت باشه. گفتم نسیم امتحان نیم ترممو ندادم، هر روز دوربین و لپ تاپ همراهمه و بدن درد گرفتم و فردا هم ددلاین کتابمه و هم فیلم مستند! قاعدتا نمیتونم رنگی بپوشم. اصلا فردا شاید صورتمم سیاه باشه.بهاران خندید. نسیم یکم حرفای انرژی بخش زد که بی توجه بودم. من سیاه بودم. تو تمام این روزها. تو تمام بدن درد ها و سرما ها و تنهایی ها و غصه ها. چطور رنگی میشد پوشید. اما تحملم کمه. کمه قد تمام دقیقه هایی که فکر های بزرگ کردم و آنی ول کردم و نتونستم ادامه بدم. کمه قد تمام شب هایی که غم بزرگ داشتم اما خواب سریع چشمامو برد. کمه قد تمام حواس پرت کنام. و من تمام حال بدی هامو گذاشتم پشت در مطهری وقتی فیلم رو تحویل دادم و کتاب هم تموم شد. تحمل کمم دو روزه ب من جرات ضیافت گرفتن داده. انگار که ی فائزه ی ناشناخته میگه: رها کن حیلتو. بیا و‌ سخت نگیر جای تمام روز های سختت. جای هزار و یک حسی که این مدت تجربه کردی. بیا و خوشحالی کن که تازه اول زمستونه‌. بیا که سیاهی های کوچیک و بزرگ و واقعی و الکی تو راهه. بیا و فعلا به قصر سیاهپوشان عبدالکریم سروش فکر نکن. بذار دو سه روزی روسری شاد سر کنیم و شال گردن رنگی بندازیم. بیا و رها کن میانه ی سه شب...
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 77 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 14:31

بالاخره امشب همون شبی بود که یه ماه انتظار شو میکشم. نه اینکه فقط امشب، یک ساله که هر ماه انتظار کامل شدنشو می کشم. هر شب انگار خب امشب همون شبه بود. همچین که از در دانشکده زدم بیرون یه جوری رخ نشون داد و دلبری کرد که بیا و ببین. نمیدونس که امشب مثل دیشب نیست اوضاع. یه نگاه به آسمون و ماهش کردم ی نگاه به جلال شلوغ تر از همیشه و تندتر از هر شب کردم برای رسیدن به اتوبوس. علی القاعده شب های قرص کامل ماه باید که تا انقلاب پیاده رفت. نرفتم رسیدم انقلاب. کماکان دلبری هاش وسط آسمون ادامه داشت. با خودم می گفتم من خوب نیستم. چطو مردم سر بالا نمی کنن؟ نگاش کردم. ماه سرشب بود و زرد. گفتم شکل کره شدی. یه کره ای که با قالب دایره ای در آوردن ش! باورم نمیشد که معشوق برام تداعی کننده ی کره شده بود! خندیدم و برام مسخره شد رسیدم سر خیابون. چهل دقیقه گذشته بود. شده بود قرص ماه تو دل آسمون. بالای بالا. وسط وسط. سفید سفید. نگاهش کردم. حظ نکردم. گفتم شکل پنیر شدی. یه پنیری که با قالب دایره ای در آوردن ش! یه پنیر فرانسوی حتی. یا پنیر کپک زده که پر از حفره ست. بهش برخورد. برنخورد. چه اهمیت؟ خوب که نباشی محبوب هم برات غیر محبوب میشه.  دم دمای خونه، گفتم بذار یه شعر بخونم تا برسم خونه گوشی رو باز کردم  براش سه بار اینو خوندم. باصدای بلند: اگر ماه بودم به هرجا که بودمسراغ تو را از خدا می‌گرفتموگر سنگ بودم به میانه ی سه شب...
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 70 تاريخ : جمعه 17 آذر 1396 ساعت: 21:23

میانه ی این هفته ی پر کار، غم انگیز و نامرتب، دوشنبه ای باید به همین زیبایی رخ میداد. اگر همین قدر خسته و سیاه نبودم، شاید بشرا انقدر به جانم نمی نشست. داشتم از دانشکده بیرون می رفتم. صدام زدن خانوم. این خانم نابیناست. میشه تا دم دانشکده ببریش؟ از خدا خواسته قبول کردم جلوی دفتر دکتر غفاری دستشو گرفتم و سه پله ی خروجی ساختمون رو که رد کردیم داشتم مهم ترین حرف های زندگی مو بهش می زدم. از لحظه ی اول در مورد چشم باهاش حرف زدم و حالا به دردی رسیده بودم که درکش می کرد. به تربیت مدرس نرسیده بودیم که گفتم احساس محدودیت نمیکنم. بنظرم دوتا چشم زیادیه و واقعا یدونه کافیه. و بشرا که مادرزاد نابینا بود گفت:« بنظر من یک چشم هم واقعا اضافیه. انقدر ناراحت شدم پیوند شبکیه اومده! حالا باز خوبه هفتصد میلیونه! ایشالله ارزون نشه که عمل نکنیم.»( همین دو خط مکالمه..) حرف مدل درس خوندنش شد. گفت کتاب صوتی گوش میکنم. شماره شو گرفتم و گفتم کار منم همینه و قرار شد خبرش کنم سوار سرویس شدیم. یکم طول کشید سوار شدنمون ولی خراب کاری نکردم. تو راه با موبایلش  بیشتر کار میکرد. سخنگو بود. با یه خیال راحتی نگاهش می کردم. دقیق. البته که سنگینی نگاهم رو حس می کرده. ولی چشماش قشنگ و پر حرکت بود. هیچ ملاحظه ای مانع م نمیشد. بهش درمورد اهمیت صدا تو زندگی م گفتم و اینکه چقدر آدم سمعی هستم. از همه دری می خواستم خودمو بهش وصل میانه ی سه شب...
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 78 تاريخ : جمعه 17 آذر 1396 ساعت: 21:23

آیا ما سینه تو را گشاده نساختیم، (۱)

و بار سنگین تو را از تو برنداشتیم؟ (۲)

همان بارى كه سخت بر پشت تو سنگینى میكرد! (۳)

و آوازه تو را بلند ساختیم! (۴)

به یقین با (هر) سختى آسانى است! (۵)

(آرى) مسلما با (هر) سختى آسانى است، (۶)

پس هنگامى كه از كار مهمى فارغ میشوى به مهم دیگرى پرداز، (۷)

و به سوى پروردگارت توجه كن (۸)

میانه ی سه شب...
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 74 تاريخ : جمعه 17 آذر 1396 ساعت: 21:23

فکرش چند روزه مثل خوره به جونم افتاده. اگر آخرین بار باشه... سرمو زیر آب که میگیرم جفت گوشامو با دست می گیرم. صدای آب تو سرم می پیچه. از بچگی این کار رو که می کردم حس می کردم داره بارون میاد. الان این کار رو می کنم واسه اینکه بنظرم میاد این آخرین بار میانه ی سه شب...
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 2 آذر 1396 ساعت: 20:35